ما بريتانياييها جز با فتنهانگيزي و ايجاد نزاع در تمام مستعمرات خود نميتوانيم زندگي آسوده و مرفهي داشته باشيم ما نميتوانيم سلطنت عثماني را در هم بكوبيم مگر اين كه ميان مردم آنجا فتنه به راه اندازيم وگرنه يك ملت كم شمار چگونه خواهد توانست بر ملتي پر شمار غلبه كند و بر آن مسلط شود؟
احتمالاً برخي از شما خاطرات « مستر همفر»، جاسوس انگليسي فعال در كشورهاي اسلامي را مطالعه كردهايد. اگرنه، توصيه ميكنم اين كتاب را كه با حجمي كم اطلاعات فراواني ميدهد مطالعه كنيد. «مسترهمفر» از جاسوسان كاركشتة فعال در «وزارت مستعمرات بريتانياي كبير» بوده كه حدود سه قرن پيش از اين ايام به ايران و عراق و تركيه (عثماني سابق) و مصر و حجاز سفر داشته و خدمات بينظيري به بريتانيا كرده است. اين كتاب را آقاي محمد صادق پارسا در سال 1372 ترجمه و چاپ كرد. در كتاب مستر همفر مينويسد كه: ما دربارة دو موضوع توجه جدي داشتيم. يكي حفظ قدرت و سلطة خود بر سرزمينهاي اشغال شده يا همان مستعمرات و ديگري تلاش براي الحاق سرزمينهاي جديد و افزايش مستعمرات. حتي اشاره ميكند كه: خيال وزارت مستعمرات بريتانيا از بابت مناطقي مثل هند و چين با همة بزرگي و گسترش راحت بود چون از بابت مذاهب «بودا» و «كنفوسيوس» كه مذاهب غالب بودند خطري متوجه ما نبود چون، اين مذاهب با حيات و زندگي سروكار نداشتند. بنابراين، با برنامة دراز مدتي براي ايجاد تفرقه و جهل و فقر و گاه بيماري در اين كشورها با خيال راحت اين مناطق را در اختيار داشتيم.
شايد بياطلاع نباشيد كه سالهايي طولاني انگليس با رواج ترياك در چين اين سرزمين بزرگ را در چنگال خود گرفتار آورده بود. معروف است كه آنها سوختة ترياك را از مردم تحويل ميگرفتند و ترياك تازه پرداخت ميكردند. مستر همفر مينويسد كه: ذهن ما از ناحية كشورهاي اسلامي پيوسته نگران بود. اگرچه با امضاي معاهداتي با پادشاه ايران و امپراتوري عثماني قيد و بندهاي زيادي را به پاهاي آنها بسته بوديم امّا؛ بزرگترين نگراني ما به چند موضوع برميگشت:
1 ـ قدرت اسلام در نفوس پيروانش؛ جالب است كه در همين بخش مينويسد مسلمانان ايراني (شيعيان) خطرناكترند.
2 ـ اسلام روزگاري دين زندگي و سيطره و سروري بوده و بسيار مشكل به نظر ميرسد بتوان كساني را كه روزگاري آقا بودند به بردگي كشيد؛ 3 ـ از ناحية علماي اسلامي نيز بسيار احساس نگراني داشتيم. علماي الازهر و علماي عراق و علماي ايران محكمترين سد در برابر اهداف و آمال ما بودند. آنها به اندازة يك سر مو از اصول خود پايين نميآمدند و مردم هم تابع آنها بودند و شاه هم مثل موش كه از گريه ميترسد از آنها ميترسد.
همفر در خاطرات خود كه پس از بيش از دويست سال منتشر شده مينويسد:
در سال 1710 ميلادي وزارت مستعمرات به من مأموريت داد تا به مصر و عراق و تهران و حجاز و آستانه (تركيه امروزي) سفر كنم و اطلاعاتي كافي دربارة راههاي ايجاد تفرقه در ميان مسلمين و ايجاد سلطه بر بلاد اسلامي جمعآوري كنم.
او و نُه نفر ديگر كه در زمرة برگزيدهترين مأموران بودند با تمام امكانات لازم و نقشه و پول و اطلاعات كافي دربارة حكام و علما و رؤساي قبايل مشهور راهي شرق اسلامي در خاورميانه ميشوند.
همفر با نام جعلي «محمد» وارد آستانه ميشود و با تسلطي كه بر زبانهاي تركي و عربي داشته اعتماد عالمي را جلب ميكند و براي مدت درازي نزد او ميماند تا بر عموم دقايق مذهب اسلام و اخلاق مسلمانان آشنايي پيدا كند. مينويسد كه طي مدت دو سال هر ماه گزارش كامل مشاهداتش را براي وزارت مستعمرات ارسال ميكرده است. در مرحلة دوم از مأموريت، همفر راهي بصره ميشود. او مأمور ميشود تا دو موضوع را پيگيري كند:
اول، كشف نقطهضعف مسلمانان براي نفوذ در پيكرة آنها و ويران كردنشان.
دوم، نفوذ در پيكرة مسلمانان پس از كشف آن نقاط ضعف. درواقع مأموريت دوم او ورود به منطقة شيعهنشين بوده. از همفر خواسته ميشود تا در اين سفر انواع كشمكشهاي احتمالي موجود ميان مسلمانان را كشف كند و راههاي برافروخته كردن آنها را بيابد. نزاعهايي چون: نزاع بر سر رنگ پوست، قبيله، اقليم، قوميت، مذهب و ...
جالب است كه اعتراف ميكند: ما بريتانياييها جز با فتنهانگيزي و ايجاد نزاع در تمام مستعمرات خود نميتوانيم زندگي آسوده و مرفهي داشته باشيم ما نميتوانيم سلطنت عثماني را در هم بكوبيم مگر اين كه ميان مردم آنجا فتنه به راه اندازيم وگرنه يك ملت كم شمار چگونه خواهد توانست بر ملتي پر شمار غلبه كند و بر آن مسلط شود؟ در واقع، راز سلطه غرب در همين عبارت نهفته است. «ايجاد تفرقه و نشر مفسده» همواره دو سلاح موثر غرب عليه شرق اسلامي بوده. چنان كه در ماجراي بازپسگيري اندلس از خلفاي مسلمان، كليسا با وقف تاكستانهاي انگور براي عرضة شراب رايگان ميان مسلمانان و گسيل دختران زيباروي در ميان آنها چنان بلايي بر سر مسلمانان آورد كه در طي چند سال تمامي اندلس و اسپانيا از دست مسلمانان خارج شد. همة مساجد ويران و يا تبديل به كليسا شدند.
در كتب تاريخ ذكر شده است كه مسيحيان، پس از خارج كردن شهرها از دست مسلمانان، ناقوسها را بر دوش اسراي مسلمان گذاشتند تا پس از طي مسافتهاي طولاني آن را بر بلنداي كليساهاي مورد نظر مسيحيان نصب كنند. جالبترين بخش سفر جناب همفر آشنايي با «محمدبن عبدالوهاب» است مينويسد:
محمدبن عبدالوهاب طلبه بود و بسيار بلندپرواز و تند مزاج و با رد نظريات مشايخ از درك خودش پيروي ميكرد و همواره از مشايخ معاصرش بيزاري ميجست.
همفر ادامه ميدهد: من گمشدة خود را در محمدبن عبدالوهاب يافته بودم. او بسيار مستعد بود تا من در او رخنه كنم. همواره در گوشش ميخواندم او كه از امام علي(ع) و عمر با استعدادتر است و او ميتواند اسلام را احيا كند. حتي با اين او سني مذهب بود و متعه يا همان عقد موقت را جايز نميدانست چنان در او نفوذ كردم كه حاضر به پذيرش متعه شد. در اولين فرصت يكي از زنان مسيحي را كه از قبل توسط وزارت مستعمرات براي افساد جوانان مسلمان آموزش ديده بود به عقد او درآوردم.
از اين پس من از خارج و آن زن از داخل خانه رگ خواب محمد را در دست گرفتيم. حتي چنان بر او مسلط شديم كه حاضر به خوردن شراب شد و پس از چندي آثار ضعف و سستي در او نمودار گرديد. حتي روزي به دروغ گفتم كه پيامبر(ع) را در خواب ديدهام كه تو را بوسيده و فرموده كه تو وارث و جانشين من در امور دين و دنيايي و مباحثي از اين قبيل.
همفر مينويسيد «محمد عبدالوهاب» را تشويق به مسافرت كردم، او را به اصفهان و شيراز فرستادم، مأموران وزارت مستعمرات در اصفهان و شيراز او را زير نظر داشتند. حتي با ترفندي زني يهودي به نام آسيه را به عقد او در آورند. حاصل تلاش همفر آماده كردن محمدبن عبدالوهاب به بهترين شكل براي آينده بود. او با حيله و ترفندي حسابشده، از طلبهاي گمنام امّا لجوج و بلندپرواز مردي مدعي و پايهگذار فرقهاي نو در ميان مسلمانان ساخت. فرقهاي كه به تمامي در خدمت اهداف بريتانيا درآمد.
گويا همة وقت امروز ما به شرح ماجراي مستر همفر گذشت. مطلع شدن از اين ماجرا بد نيست. اين حيلهها هميشه در ميان مسلمانان كارگر افتاده است.
تعداد طلاب جاسوس كه در ميان حوزههاي علميه كشورهاي اسلامي به ظاهر مشغول درس و بحث بودهاند كم نبوده و الآن هم كم نيست. چنان كه عدة بيشماري از مردان صاحبنام و جاه و منصب كشورهاي اسلامي را از طريق «زنان مأمور» به خود وابسته كردند و يا انبوهي از اطلاعات مهم را از آنان گرفتند و به نفع خود مصادره كردند. اين حيله دربارة جوانان به شدت كارسازي ميكند.
فكر ميكنيد قرار دادن برخي دختران جوان سر راه جوانان و البته وابسته به خانوادههاي مذهبي و حتي صاحب نام و جايگاه در دولتهاي اسلامي كار سختي است؟ و يا بالعكس؟!
در دنياي سياست استكباري، اتفاق و حادثه معني ندارد. به همان سان كه جايي براي ولنگاري و حركتهاي تصادفي و به قول معروف الله بختكي نيست. امروزه از طريق اينترنت هر جواني را ميتوان به دام انداخت.
شرقيها به خاطر آنكه شاعرانه زندگي ميكنند احساسي و عاطفياند و دشمن از اين طريق و با سوءاستفاده از اين احساس ميتواند راه نفوذ در ميان آنها و صحن و سراي خانههايشان را پيدا كند.
اين مأمور برجسته و موفق وقتي به بريتانيا برميگردد مورد تشويق واقع ميشود و مقام و منصب بالايي به دست ميآورد. وزارت مستعمرات به همفر اجازه مطالعة كتابي قطور و هزار صفحهاي ميدهد كه در آن نتايج همة بررسيها و نقشهها و اطلاعات مأموران قبلي و وزارت مستعمرات ثبت و ضبط شده بود. همفر مينويسد كه در اين كتاب، تمامي نقاط ضعف مسلمين به صورت دستهبندي شده ثبت و ضبط شده بود. مواردي مثل:
هرج و مرج امور مديريتي، وجود ديكتاتوري و استبداد، بيتحركي و ناداني و ... در مقابل عموم علايق و وابستگيهاي مسلمين نيز در اين اثر آورده بود. مثل احترامي كه براي علما قائلند، دوري گزيدن آنها از ربا و شرب خمر و خوردن گوشت خوك، واجب دانستن جهاد، پايبندي به حجاب و عبادات و ... در پايان، كلية سفارشهاي مأموران آمده بوده؛ سفارشهايي براي گسترش نقاظ ضعف، دامن زدن به اختلافات و ....
همفر برخي از اين موارد را به اين نحو بيان ميكند:
غافل كردن حكام از مجازات دزدان و تقويت جناح دزدان و تشويق آنها؛ اشاعة اين معني كه مسلمين نسبت به زندگي دنيوي تكليفي ندارند و گسترش حلقههاي تصوف و امثال اينها؛ سرهم بندي اتهامات بر ضد روحانيون؛ اختلاف افكني و ايجاد بدگماني فراوان ميان گروهها و طوايف و انتشار كتابهايي كه به اين طايفه يا آن طايفه ضربه ميزند؛ سرگرم ساختن زمامداران به فساد و قمار و حيف و ميل اموال و .... ؛ تقويت عربدههاي قومي و اقليمي و زباني؛ اشاعة قمار و بادهگساري و خوردن گوشت خوك، پنهاني يا علني؛ كم كردن رابطة مسلمين با علما... ؛ ايجاد ترديد دربارة جهاد، خمس، زكات و ... ؛ ايجاد جدايي ميان پدران و مادران؛ تشويق زنان به حذف حجاب و چادر؛ جلوگيري از ازدياد نسل و منع ازدواج با بيشتر از يك زن و جلوگيري از ازدواج ايراني با عرب و ترك با ديگران و ... ؛ واگذاري قسمتهايي از خاك كشورهاي اسلامي به غير مسلمانان و ... ؛ نشر فساد و بيبند و باري ميان مسلمانان؛ پديد آوردن اديان و مذاهب دروغين... ؛ گماردن جاسوسهايي در اطراف زمامداران و رساندن آنها به مقامات بالا. از طولاني شدن كلام معذرت ميخواهم. هر يك از اين بندها شرحي مفصل دارد. وزارت مستعمرات بالاخره با حمايت مالي و نظامي و با استفاده از نفوذ خود در جزيرهالعرب ميان محمدبن عبدالوهاب به عنوان مؤسس وهابيت و «محمدبن سعود» به عنوان حاكم و عامل قدرت پيوند به وجود ميآورد و وظايفي ويژه را براي هر يك تعيين ميكند. گمان ميكنم همين حد براي نشاندادن حساسيت غرب كينهجو دربارة اسلام، مسلمين، سرزمين اسلامي و تلاش آنها براي جستن راههاي بسط سلطه طي دو سه قرن گذشته تا به امروز كافي باشد. | | وزارت مستعمرات در سال 1710 م به من مأموريت داد كه به مصر و عراق و تهران و حجاز و آستانه سفر كنم و اطلاعاتي كافي در مورد راههاي ايجاد تفرقه در ميان مسلمين و ايجاد سلطه بر بلاد اسلام جمعآوري كنم. در همان زمان نُه نفر ديگر از بهترين و برگزيدهترين كامندان وزارت مستعمرات نيز اعزام شدند. - قدم اول: آستانه (استانبول)
وزارت مستعمرات در سال 1710 م به من مأموريت داد كه به مصر و عراق و تهران و حجاز و آستانه سفر كنم و اطلاعاتي كافي در مورد راههاي ايجاد تفرقه در ميان مسلمين و ايجاد سلطه بر بلاد اسلام جمعآوري كنم. در همان زمان نُه نفر ديگر از بهترين و برگزيدهترين كامندان وزارت مستعمرات نيز اعزام شدند. اين عده افرادي بس فعال، كارآمد و پرتلاش در جهت تحكيم سيطره حكومت بر ساير اجزاي امپراتوري و ساير بلاد مسلمين بودند. وزارتخانه پول كافي و اطلاعات لازم و نقشههاي ممكن و اسامي حكام و علما و رؤساي قبايل را در اختيار ما گذاشت. آخرين سخن منشي مخصوص را كه در وقت خداحافظي به نام مسيح با ما گفت، از ياد نميبرم. وي گفت: «آيندة كشور ما منوط به موفقيت شماست. براي رسيدن به موفقيت تا آنجا كه ميتوانيد توان خود را به كار گيريد».
من به قصد آستانه، مركز خلافت اسلامي، به راه افتادم. مأموريت من دوطرفه بود. زيرا ميبايست زبان تركي، زبان مسلمين آن ديار را فرا ميگرفتم. البته من در لندن چيزهاي بسياري به سه زبان آموختم: زبان تركي، زبان عربي (زبان قرآن) و زبان پهلوي زبان ايرانيان. اما آموختن زبان كاري است و تسلط بر زبان به طوري كه انسان بتواند همانند زبان اهل همان كشور تكلم كند، كاري ديگر. اگر آموختن زبان فقط به صرف چند سال معدود وقت لازم دارد، تسلط بر زبان چندين برابر اين فرصت را ميطلبد، چرا كه من ميبايست زبان را با تمام دقايق و ريزهكاريهاي آن ميآموختم تا مبادا در اطرافم شبههاي ايجاد شود.
اما من از اين بابت هيچ احساس نگراني نميكردم، زيرا مسلمين از تسامح و سعة صدر و خوشگماني برخوردارند و اين نكات را البته پيامبرشان به آنها آموخته است. شبهه نزد آنها مثل شبهه در نزد ما نيست. از سوي ديگر حكومت تركان در سطح مطلوبي نبود كه بتواند جاسوسان و عاملان را كشف كند، چرا كه اين حكومت در سراشيبي ضعف و نابودي قرار داشت و همين امر باعث آسودگي خيال ما ميشد.
پس از سفري خستهكننده به آستانه رسيدم و در آنجا خود را به اسم «محمد» معرفي كردم. به مسجد (محل اجتماع مسلمين براي عبادت خداوند) رفتم. نظم و نظافت و طاعتي كه در مسجد از آنها ديدم، نظر مرا جلب كرد و با خود گفتم: چرا بايد با اينها جنگ كنيم؟ آيا مسيح ما را به اين كار سفارش كرده است؟
اما فوراً به خود آمدم و از اين انديشة شيطاني گريختم و با خود تجديد پيمان كردم كه اين راه را تا به آخر دنبال كنم. در آن جا به عالم پير و سالخوردهاي به نام «احمد افندم» برخوردم. وي مردي پاكدل، پرحوصله، روشنضمير و نيكپسند بود؛ صفاتي كه حتي در بهترين روحانيون خود نظير آنها را نديده بودم. شيخ ميكوشيد روز و شب به محمد ـ پيغمبر ـ تشبه كند. او را ايدهآل خود ميدانست و هرگاه نام وي را بر زبان ميآورد چشمهايش پر از اشك ميشد. از اقبال من اين بود كه وي حتي يك بار هم از اصل و نسب من نپرسيد و فقط مرا با نام «محمد افندي» صدا ميزد. هر نكتهاي كه از او ميپرسيدم در كمال مهرباني به من پاسخ ميداد چرا كه فهميده بود كه من در كشور آنها مهمان هستم و آمدهام آنجا كار كنم و در ساية سلطاني كه نمايندة محمد پيغمبر بود زندگي كنم. (در واقع دليل من براي ماندن در آستانه همين بود). به شيخ گفته بودم كه من جواني هستم كه پدر و مادرم از دنيا رفتهاند و هيچ برادري هم ندارم. پدر و مادرم اندكي پول برايم باقي گذاردند و من هم تصميم گرفتم كار كنم و قرآن و حديث بياموزم. از اين رو به مركز اسلام آمدم تا دين و دنيا را به چنگ آورم. شيخ بسيار مرا تحسين كرد و سخناني با من گفت كه آنها را همچنان كه گفته در اين جا ذكر ميكنم. وي گفت: به خاطر علل و عواملي احترام تو بر ما واجب است:
1. تو مسلماني و مسلمانان با هم برادرند. 2. تو مهماني و رسول خدا هم فرموده است: «ميهمان را گرامي بداريد». 3. تو در پي علم و دانشي و اسلام به گرامي داشتن دانشجو تأكيد ميفرمايد. 4. تو در پي كسب و كاري و درحديث آمده است كه «كاسب محبوب خداست».
من از شنيدن اين گفتهها بسيار شگفتزده شدم و با خود گفتم: اي كاش مسيحيت نيز از چنين حقايق تابناكي برخوردار ميبود. اما از اين تعجب كردم كه اسلام با اين رفعت و والايي چطور به دست حكام و زمامداران مغرور و عالمان بيخبر از دنيا دچار ضعف و سستي شده است؟!
به شيخ گفتم: ميخواهم قرآن بياموزم. شيخ از اين درخواست من استقبال كرد و «سورة حمد» را به من ياد داد و معاني آن را برايم تفسير كرد. من نيز به هنگام گفتم برخي الفاظ با مشقت روبهرو ميشدم و اين مشقت گاه به منتهاي خود ميرسيد. به خاطر دارم كه نتوانستم آية «و علي امم ممن معك» را بگويم مگر پس از دهها بار تكرار آن در ظرف يك هفته. چرا كه شيخ گفته بود كه بايد در اين آيه ادغام را رعايت كني آن چنان كه هشت «ميم» شنيده شود. به هر صورت كه بود قرآن را ظرف دو سال كامل از آغاز تا پايان پيش شيخ خواندم. وقتي شيخ ميخواست قرآن به من بياموزد، همچنان كه وضو ميگرفت، براي اين كار هم وضو ميساخت و به من نيز دستور ميداد كه مثل او وضو بگيرم. آن گاه هر دو رو به قبله مينشستيم.
بد نيست در اين جا متذكر شوم كه وضو در نظر مسلمين نوعي شستشوست. آنها نخست صورت و سپس دست راست را از انگشتان تا آرنج ميشويند و در مرحلة چهارم سر و پشت گوشها و گردن را مسح ميكنند و در آخر پاها را ميشويند.
آنها ميگويند: پيش از وضو بهتر اين است كه شخص آب در دهان و بيني بگرداند. من از مسواك كردن بسيار ناراحت ميشدم و به جان ميآمدم. در حقيقت مسواك عبارت است از چوبي كه مسلمين براي پاك كردن دندانهايشان پيش از گرفتن وضو به دهانشان داخل ميكنند. من اعتقاد داشتم كه اين چوب به دهان و دندانها آسيب ميرساند كه گاهي هم دهان را زخمي ميكرد و خون ميانداخت. با اين وصف من مجبور به انجام چنين كاري بودم. چون مسواك كردن در نظر مسلمين سنتي مؤكد بود و پيامبرشان نيز آنها را به اين كار دستور داده بود و مسلمين هم براي اين عمل خاصيتهاي بسياري ذكر ميكردند.
در زمان اقامتم در آستانه پيش خادم مسجد ميخوابيدم و در مقابل به وي پول ميدادم. خادم مردي تندخو و نامش «مروان افندي» بود. مروان نام يكي از اصحاب محمد است و خادم به اين اسم شريف بسيار افتخار ميكرد و به من ميگفت: اگر خدا پسري به تو داد اسم او را «مروان» بگذار كه مروان يكي از بزرگترين شخصيتهاي مجاهد اسلام است. من شبها پيش همان خادم، شام ميخوردم و او برايم شام آماده ميكرد. روزهاي جمعه كه در واقع عيد مسلمين است، تعطيل بودم اما ساير روزها نزد نجاري كه آنجا بود كار ميكردم. از آنجا كه من فقط صبحها پيش نجار كار ميكردم، نصف دستمزدي را كه به ديگر كارگرانش ميداد به من ميپرداخت. اين نجار نامش «خالد» بود. وقتي دست از كار ميكشيد دربارة فضائل خالدبن وليد، فاتح اسلامي و صحابي پيامبر و كسي كه در راه اسلام زحمات فراواني كشيد، بسيار رودهدرازي ميكرد. اما گاه نيز با خودش ميگفت: اميرالمؤمنين عمربن خطاب وقتي به خلافت رسيد، خالد بن وليد را عزل كرد.
خالد، صاحب دكان، مردي بداخلاق و تا حدي زياد تند خو بود اما نميدانم چرا نسبت به من اطمينان داشت؟ شايد به من از اين بابت اعتماد داشت كه من يك شنوندة مطيع براي او بودم و با وي در مسايل ديني و يا مسايلي كه مربوط به مغازهاش ميشد وارد بحث و گفتوگو نميشدم. اما خالد اگرچه در ظاهر و پيش رفقايش خود را مردي پايبند به دين نشان ميداد در باطن چنان به شريعت توجه نميكرد. در نماز جمعه حاضرميشد اما ساير روزها نميدانم كه اصلاً نماز ميخواند يا نه؟
من در دكان نهار ميخوردم، سپس براي خواندن نماز به مسجد ميرفتم و تا وقت عصر در مسجد ميماندم. چون از خواندن نماز عصر فارغ ميشدم به خانه «شيخ احمد» ميرفتم و دو ساعت پيش او ميماندم و از وي قرآن و زبان تركي و زبان عربي را ياد ميگرفتم و هر جمعه زكات حقوقي را كه در يك هفته گرفته بودم، به او ميپرداختم. در واقع زكات رشوهاي بود كه از جانب من به خاطر استمرار رابطهام با شيخ، به او پرداخت ميشد و از طرفي براي آن بود كه وي بهتر به من آموزش دهد. او هم در ياد دادن قرآن و اصول اسلام و ظرايف و دقائق زبانهاي عربي و تركي اصلاً كوتاهي به خرج نميداد.
وقتي شيخ احمد آگاه شد كه من مجرد هستم، پيشنهاد كرد كه يكي از دخترانش را به همسري من درآورد اما من با طرح اين بهانه كه «عنيّن» هستم و فاقد آن چيزي كه مردان بايد داشته باشند، از پذيرش درخواست او امتناع كردم. البته وقتي اين بهانه را مطرح كردم كه شيخ بسيار بر خواستة خود پاميفشرد به طوري كه نزديك بود رابطة من و او بريده شود زيرا او ميگفت: ازدواج سنت پيامبر است و آن حضرت فرموده: «هر كه از سنت من روي بگداند از من نيست». در اين موقع هيچ چارهاي نداشتم جز اين كه بيماري دروغين را اظهار كنم. شيخ هم قانع شد و روابط دوباره با همان صفا و دوستي برقرار گرديد.
پس از سپري شدن دو سال از اقامتم در آستانه از شيخ اجازه خواستم كه بگذارد به وطنم برگردم اما شيخ اجازه نداد و گفت: چرا ميخواهي برگردي؟ در آستانه هرچه دلت بخواهد و چشمت بپسندد فراهم است، خداوند هم دنيا و دين را در آستانه قرار داده است. آنگاه به دنبال اين سخن گفت: تو قبلاً گفته بودي كه پدر و مادرت از دنيا رفتهاند و هيچ برادري هم نداري. بنابراين آستانه را وطن خود فرض كن. شيخ از آنجا كه با من نيز به شدت با او مأنوس شده بود، پيوسته اصرار ميكرد نزد او بمانم. البته من نيز به شدت با او مأنوس شده بودم ليكن وظيفهاي كه به من محول شده بود، مرا وادار ميساخت كه به لندن بازگردم و گزارش مفصلي از اوضاع مركز خلافت تقديم آنها كنم و دستورات جديدي در مورد كار و وظايفم دريافت دارم.
در طول مدت اقامتم در آستانه، عادتاً هر ماه گزارشي از حال خود و نيز تحولات و مشاهداتم به وزارت مستعمرات ارسال ميكردم. (نويسنده اعتراف ميكند كه رؤساي من حتي سفارش به انجام امور زشت و ممنوع كه ممكن است در راه رسيدن به اهداف مورد نظر بريتانيا تسهيلاتي فراهم آورد، هيچ ابايي نداشتند، و من نيز كه چارهاي غير از اطاعت نداشتم، بدون آن كه حتي كلمهاي بر زبان آورم، وظيفهام را به انجام ميرساندم. )
... در روز خداحافظي با شيخ، او بسيار ميگريست و وقت خداحافظي به من گفت: خدا به همراهت پسرم، اگر دوباره به اين جا آمدي و من از دنيا رفته بودم مرا ياد كن. به زودي در قيامت در كنار رسول خدا با هم ديدار خواهيم كرد. واقعيت اين است كه من نيز به شدت متأثر شدم و اشكهايم جاري شد، اما به هر حال وظيفه بالاتر از احساسات و عواطف است.
| بايد اضافه كنم كه من در آموختن زبانهاي عربي و تركي و تجويد قرآن و آداب و معاشرت اسلامي توفيق بسيار يافته بودم. اما در تهية گزارشي مشروح از موارد ضعف دولت عثماني، چندان موفق نبودم. پس از پايان كنفرانس كه شش ساعت به طول انجاميد، معاون مرا از اين نقطه ضعفم باخبر ساخت.
نه نفر از همكاران ديگر من نيز به لندن فراخوانده شده بودند. بدبختانه فقط پنج نفر به لندن بازگشتند. از چهار نفر ديگر، يكي مسلمان شده و در مصر مانده بود. اين خبر را معاون وزارت مستعمرات با من در ميان نهاد و خوشحال بود كه شخص مذكور سري را فاش نكرده است. جاسوس ديگري كه اصلاً روس بود، به روسيه بازگشته و در آنجا اقامت گزيده بود. معاون از اين بابت ناراحت بود، زيرا بيم داشت كه جاسوس روسيالاصل، حال كه به سرزمين مادري خود بازگشته است، چيزي از اسرار مستعمرات انگليس را افشا كند. معاون به اين نتيجه رسيده بود كه از ابتدا، براي روسها در وزارت مستعمرات انگليس جاسوسي ميكرده و پس از خاتمة مأموريتش به روسيه مراجعت كرده است. سومي در «عماره» نزديك بغداد، به بيماري وبا در گذشته بود. از سرنوشت چهارمي اطلاعي در دست نبود. وزارت مستعمرات خبر او را تا «صنعا»، پايتخت يمن داشتند و گزارشهاي او در يك سال اخير مرتباً از صنعا ميرسيد، ولي پس از آن قطع گرديده بود، و هر چه دولت و وزارت مستعمرات براي كسب اطلاع از زندگي او اقدام كردند، به جايي نرسيد. وزارت مستعمرات كاملاً از عواقب نامطلوب غيبت يك جاسوس زبردست خود باخبر بود. و با حساب دقيق، ارزش مأموريت هر يك را محاسبه ميكرد، و به راستي فقدان هر يك از اينگونه مأموران، براي دولت انگليس، كه در آستانة اجراي برنامههاي سركوبي و هرج و مرج و شورش در ممالك اسلامي بود، مخاطرهآميز مينمود.
ما ملتي هستيم كه با جمعيت كم مسئوليتهاي مهمي بر عهده داريم و كمبود انسانهاي كارآزموده، براي ما بسيار زيانبخش خواهد بود.
پس از آن كه معاون قسمتهاي مهم گزارش اخيرم را بررسي كرد، مرا به كنفرانسي كه براي شنيدن گزارشهاي شش نفر جاسوس حاضر در لندن تشكيل شده بود، راهنمايي كرد و در آنجا گروهي از صاحبمنصبان وزارت مستعمرات به رياست شخص وزير حضور داشتند. همكارانم هر كدام قسمتهاي مهم گزارش مأموريت خود را خواندند، و من به سهم خود، رئوس مطالب گزارش تركيه را به اطلاع حاضران رساندم. وزير، معاون و بعضي از حاضران، فعاليتهايم را مورد تشويق قرار دادند. با اين همه، من در ارزيابي فعاليتهاي جاسوسي در ممالك اسلامي، سومين نفر بودم، و دو نفر از جاسوسان بهتر از من، فعاليت كرده بودند: آن دو نفر «جورج بلكود»1 و «هنري فانس»2 بودند كه به ترتيب اول و دوم شدند.
بايد اضافه كنم كه من در آموختن زبانهاي عربي و تركي و تجويد قرآن و آداب و معاشرت اسلامي توفيق بسيار يافته بودم. اما در تهية گزارشي مشروح از موارد ضعف دولت عثماني، چندان موفق نبودم. پس از پايان كنفرانس كه شش ساعت به طول انجاميد، معاون مرا از اين نقطه ضعفم باخبر ساخت. من گفتم: «موضوع مهم براي من در اين دو سال، ياد گرفتن دو زبان، تفسير قرآن و آشنايي با آداب دين اسلام بوده، و فرصت كافي براي پرداختن به امور ديگر نداشتهام. انشاءالله در سفر آينده، اگر اعتماد خود را از من بازنگيريد، جبران خواهم كرد.» معاون گفت: «بيشك تو در كار خود موفق بودهاي، ولي انتظار ما اين است كه در اين راه از ديگران فعالتر باشي.» او افزود:
موضوع مهم براي تو در مأموريت آينده دو نكته است: 1. يافتن نقاط ضعف مسلمانان كه ما را در نفوذ به آنها و ايجاد تفرقه و اختلاف بين گروهها موفق كند زيرا عامل پيروزي ما بر دشمن شناخت اين مسائل است. 2. پس از شناخت نقاط ضعف، اقدام به ايجاد تفرقه و اختلاف ضروري است. هرگاه در اين كار مهم توانايي لازم از خود نشان دهي، بايد مطمئن باشي كه در شمار بهترين جاسوسان انگليس، و شايسته نشان افتخار خواهي بود. شش ماه در لندن ماندم و با دخترعمهام «ماري شوي» كه يك سال از من بزرگتر بود ازدواج كردم. در آن موقع، سن من بيستودو سال بود و سن او بيستوسه سال. ماري دختري باهوش متوسط بود، ولي زيبايي چشمگيري داشت. رفتار همسرم عادي و متعادل بود و من بهترين روزهاي زندگيام را با او گذراندم، از همان آغاز زناشويي همسرم باردار شده، و من با ناشكيبايي منتظر مهمان جديدمان بودم. اما در اين موقع، دستور قاطعي از وزارتخانه رسيد كه بايد بدون فوت وقت و بيدرنگ، به كشور عراق مسافرت كنم، كشوري كه ساليان دراز، به استعمار خلافت عثماني درآمده بود.
از اين مأموريت، من و همسرم كه در انتظار نخستين فرزند خود بوديم، سخت دچار اندوه شديم. اما علاقه به كشور و جاهطلبي و ميل رقابت با همكاران، موجب گرديد كه عواطف زناشويي و علاقه به كودك، تحتالشعاع انجام وظيفه قرار گيرد. از اين رو در قبول مأموريت جديد ترديد به خود راه ندادم، و التماس همسرم كه ميخواست انجام مأموريت را به روزهاي پس از تولد كودكمان موكول كنم، به جايي نرسيد. روزي كه از او جدا ميشدم، هر دو بسيار گريستيم. او به سختي ميگريست و ميگفت: «نامه بنويس و رابطهات را با من قطع مكن. من نيز از آشيانة طلايي كودكمان برايت خواهم نوشت». اين كلمات دلم را در هم فشرد، بر آن شدم تا سفرم را به تأخير اندازم. اما به زودي عواطف خود را كنترل كردم، و پس از وداع با او براي گرفتن دستورات تازه به وزارتخانه رفتم.
پس از شش ماه مسافرت در درياها، سرانجام وارد بصره شدم، ساكنان اين شهر را بيشتر عشاير نواحي نزديك تشكيل ميدهند، و دو جناح مهم شيعه و سني، ايراني و عرب در اين جا با هم زندگي ميكنند. تعداد قليلي مسيحي نيز در بصره اقامت گزيدهاند. در دوران زندگاني، اين نخستين بار بود كه من با پيروان تشيع و ايرانيها آشنا ميشدم. بيمناسبت نيست كه اشارهاي هرچند كوتاه، به عقايد خاص شيعه و اهل سنت، به عمل آورم.
شيعيان محبان عليبن ابيطالب(ع) داماد و پسرعموي پيامبرند، و او را جانشين پيامبر ميدانند. آنان بر اين باورند كه محمد(ص) به نص صريح، علي(ع) را به جانشيني برگزيده، و او و يازده تن از فرزندان ذكورش يكي پس از ديگري امام و جانشين بر حق پيغمبرند.
به پندار من، در مورد خلافت علي(ع)، و دو فرزندش حسن(ع) و حسين(ع)، كاملاً شيعه ذيحق است، زيرا بنابر مطالعاتي كه دارم، شواهد و مداركي گواه اين ادعاست. بيشك علي(ع) داراي صفاتي ممتاز بوده كه ميتوانسته فرماندهي نظامي و حكومت سياسي اسلام را پس از محمد(ص) بر عهده كفايت گيرد. احتمالاً موضوع امامت حسن(ع) و حسين(ع) با احاديثي كه از پيامبر به دست ما رسيده، و اهل سنت هم انكار نكردهاند، مورد قبول فريقين است.3 ترديد من در جانشيني نه تن فرزندان حسين بن علي(ع) است كه شيعه ايشان را امام بر حق ميدانند.4 چگونه ممكن است پيامبر(ص) از امامت افرادي كه هنوز متولد نشدهاند خبر داده باشد؟ هرگاه محمد(ص) پيامبر بر حق خدا باشد ميتواند از غيب خبر دهد همانگونه كه حضرت عيسي(ع) از آينده خبر داده، اما پيامبري محمد(ص) نزد مسيحيان مورد ترديد است.5
مسلمانان ميگويند قرآن كريم بزرگترين دليل بر نبوت خاتمالانبيا است اما من هرچه قرآن خواندم دليلي بر اين امر نيافتم.6 در اين كه قرآن كتاب بلندپايهاي است هيچ شكي ندارم، و مقام آن را از تورات و انجيل رفيعتر ميدانم. داستانهاي كهن، احكام و آداب و تعاليم اخلاقي و مطالب ديگر، به اين كتاب مزيت و اعتبار ويژهاي بخشيده، ولي آيا اين ويژگي به تنهايي دلالت بر راستگويي محمد(ص) تواند كرد؟ من در كار محمد(ص) حيرانم! چگونه مردي بيابانگرد كه نوشتن و خواندن نميداند، چنين كتاب رفيعي را به انسانيت عرضه ميدارد. هيچ كس تا كنون، با همة هوشمندي و استعداد كافي نتوانسته، كتابي اين چنين به رشته تحرير درآورد. و چگونه اين عرب باديه، كه خواندن و نوشتن نميدانسته، چنين كتابي نوشته است؟ مطلب ديگر، همان گونه كه اشاره كردم، طرح اين پرسش است: آيا اين كتاب ميتواند دليلي بر نبوت محمد(ص) گردد؟
من بسيار مطالعه كردم تا پاسخي براي اين پرسش بيابم و از حقيقت آگاه شوم. در لندن موضوع را با يكي از كشيشها در ميان گذاشتم، ولي جواب قانعكنندهاي نشنيدم. آن كشيش از روي دشمني و تعصب، پاسخهاي بيدليلي به من داد. چندين بار نيز با شيخ احمد در تركيه گفتوگو كردم، ولي جواب شايستهاي نشنيدم. ناگفته نگذارم كه طرح مسئله با شيخ احمد، به صراحت با كشيش لندن نبود، زيرا خطر آن را داشت كه مشتم باز شود و يا لااقل در حسننيت من نسبت به پيامبر اسلام ترديد روا دارد. در هر صورت، من براي احمد(ص) ارزش و مقامي بلندپايه قائلم. بيشك، او در زمره ابرمرداني بوده است كه مجاهدات و كوششهاي آنان در تربيت بشر، غيرقابل انكار است. تاريخ روشنگر اين حقيقت است. با اين همه در پيامبري او هنوز ترديد دارم. حتي به فرض آن كه او را پيامبر ندانيم، او به مراتب، عظيمالشأنتر از نوابغي است كه ميشناسيم. محمد(ص) از هوشمندان تاريخ هم هوشمندتر است.
اهل سنت گويند: ابوبكر، عمر و عثمان بنابر رأي مسلمانان، براي تصدي امر خلافت، از علي شايستهتر بودهاند. از اين رو، در گزينش ايشان، دستور پيامبر را از ياد برده و مستقلاً اقدام كردند. بايد دانست كه نظير اينگونه اختلافات در غالب اديان و به صورت ويژهاي، درمسيحيت نيز ديده ميشود. اما نكتهاي كه هنوز روشن نيست، استمرار اختلاف شيعه و سني است، كه قرنها پس از مرگ علي(ع) و عمر همچنان، ادامه دارد. به راستي مسلمانان اگر عاقلانه ميانديشيدند، به امروز فكر ميكردند، نه گذشتهاي دور و از ياد رفته. يك بار، با بعضي از رؤساي خود در وزارت مستعمرات، موضوع اختلاف شيعه و سني را مطرح كردم، و بديشان گفتم:
مسلمانان اگر معني زندگي را ميدانستند، اين اختلافها را رها ميكردند، و درصدد اتحاد و وحدت كلمه برميآمدند. ناگهان رئيس جلسه سخنم را قطع كرد و گفت:
تو بايد آتش اختلاف را بين مسلمانان دامن زني، نه اين كه آنان را به وحدت كلمه و رفع اختلافات موجود، دعوت كني! و باز معاون در يكي ازجلساتي كه با او داشتم، پيش از سفرم به عراق گفت: «همفر، تو ميداني كه جنگ و درگيري براي انسانها امر طبيعي است، و از زماني كه خدا آدم را آفريد، و فرزندان او هابيل و قابيل متولد شدند، اختلاف درگرفت و تا زمان بازگشت مسيح، همچنان ادامه خواهد داشت. اينك ميتوانيم اختلافات انسانها را به پنج مقوله تقسيم كنيم: 1. اختلافات نژادي (سياه و سفيد)؛ 2. اختلافات قبيلهاي؛ 3. اختلافات ارضي؛ 4. اختلافات قومي؛ 5. اختلافات ديني.
وظيفة مهم تو در اين سفر، شناسايي ابعاد اين اختلافات ميان مسلمانان است. و بايد راهها و وسايل دامن زدن به آتش نفاق و اختلاف را تا سر حد انفجار بياموزي، و مقامات لندن را در جريان اخبار و اطلاعاتي كه در اين زمينهها به دست ميآوري، قرار دهي. اگر بتواني در قسمتهايي از ممالك اسلامي جنگ شيعه و سني راه بيندازي، بزرگترين خدمت را به بريتانياي كبير كردهاي!
براي ما انگليسيها زندگي مرفه و آسودگي فراهم نخواهد بود، مگر آن كه در مستعمرات خود بتوانيم آتش نفاق و شورش و اختلاف را شعلهور سازيم. ما فيالجمله امپراتوري عثماني را در صورتي شكست خواهيم داد، كه در شهرها و ممالك زير سلطة او، فتنه و شورش برپا كنيم. در غير اين صورت چگونه ممكن است ملت كوچكي چون انگليسيان، بر چنان سرزمين پهناوري پيروز گردد. پس تو آقاي همفر، بايد با تمام قوا كوشش كني، تا روزنهاي براي افروختن آتش هرج و مرج و شورش و تفرقه بيابي، و از آنجا كار خود آغاز كني. بايد بداني: اكنون قدرت عثمانيها و ايرانيها در منطقه متزلزل است. تو وظيفه داري مردم را عليه فرمانروايانشان بشوراني. بنابر شواهد تاريخي، هميشه انقلابات، از ناخشنودي و شورش مردم عليه فرمانروايان سرچشمه گرفته است. هرگاه ميان مردم يك منطقه، اختلاف كلمه و هرج و مرج بروز كند و از اتفاق و اتحاد دست بردارند، زمينة استعمار آنها به سادگي فراهم گرديده است.» در بحبوحه اين ايام، نامهاي از لندن رسيد كه مرا بيدرنگ، به مسافرت به شهرهاي مقدس كربلا و نجف ـ قبلة آمال شيعيان و مركز علم و روحانيت ـ مجبور ميكرد. قبلاً به عنوان مقدمه، اشارهاي هر چند كوتاه به سابقة تاريخي اين دو شهر مقدس ميكنم.
اهميت شهر نجف با دفن حضرت علي(ع) ـ نخستين امام شيعه و چهارمين خليفة مسلمين ـ آغاز ميشود، و از آن تاريخ پيوسته رو به آبادي و گسترش نهاده است. هنگام شهادت علي(ع) نجف سرزميني در 6 كيلومتري مركز خلافت يعني كوفه بوده، و پياده يك ساعته اين مسافت را ميتوان پيمود. پس از شهادت حضرت علي(ع)، دو فرزندش حسن و حسين(ع)، جسد او را پنهاني به اين نقطة دوردست كه اكنون نجف نام دارد آوردند و شبانه دفن كردند. اكنون نجف يكي از بزرگترين شهرهاي بينالنهرين و به مراتب از كوفه آبادتر است. در اينجا حوزة علمية تشيع قرار دارد، و علماي بسياري از سراسر بلاد اسلام، در شهر نجف رحل اقامت افكندهاند. بازارها، مدارس و خانههاي آن، همه ساله افزايش مييابد. علماي شيعه از احترام ويژهاي برخوردارند. خليفة عثماني كه در استانبول اقامت دارد، بنا بر دلايل زير پاس خاطر ايشان را هميشه نگه ميدارد:
1. پادشاه ايران پيرو مذهب شيعه است و احترام امپراتور عثماني از علماي نجف، سبب تحكيم علايق و روابط دوستانة ايران و تركيه خواه بود. و در نتيجه از برافروختن آتش جنگ، بين دو كشور جلوگيري خواهد نمود.
2. عشاير بسياري در اطراف نجف زندگي ميكنند كه همگي مسلح و پيروان متعصب علما و مراجع شيعهاند. اينان با وجودي كه اسلحه و آموزش نظامي ندارند و با زندگي عشيرهاي خو گرفتهاند، معذلك اهانت به علما را تحمل نميكنند، و در صورتي كه از سوي عثمانيها نسبت به علما بياحترامي شود، همگي به ضدعثمانيهاي سني مذهب متحد خواهند شد و سر به شورش برخواهند داشت. از اين رو، عاقلانه نخواهد بود كه خلافت استانبول خود را با چنين مخاطرهاي روبهرو سازد.
3. علماي شيعه در سراسر عالم تشيع مرجعيت تام دارند؛ در سرزمينهاي هند، آفريقا و نقاط ديگر، اگر كوچكترين بيحرمتي از سوي عثمانيها به ايشان صورت گيرد، جهان تشيع متشنج خواه شد كه قهراً به سود حكومت تركيه نخواهد بود.
كربلا، دومين شهر مقدس شيعيان است. اين شهر نيز پس از شهادت حسين(ع) ـ فرزند علي بن ابيطالب(ع) ـ و فاطمة زهرا موقعيت آباداني مييابد. مردم عراق از حسين دعوت ميكنند كه براي تصدي امر خلافت مسلمين از حجاز به كوفه سفر كند. اما، همين كه او به همراه خاندانش، به سرزمين كربلا دوازده فرسنگي كوفه ميرسد، مردم عراق تغيير عقيده ميدهند و از او روي ميگردانند و به فرمان يزيد، براي پيكار با امام آماده ميشوند. «يزيدبن معاويه» خليفة اموي بود كه در شام فرمانروايي داشت. سپاه اموي با حسين و خاندانش نبرد ميكند، و سرانجام همگي رابه قتل ميرسانند، اين ناجوانمردي مردم عراق و پليدي و قساوت سپاه يزيد، يكي از لكههاي ننگين تاريخ اسلام است. از آن تاريخ، شيعيان جهان كربلا را مركز زيارت و عبادت، و نقطة علاقه و توجه روحاني خود قرار ميدهند، و از هر سو، پيوسته بدانجا ميشتابند. گاهي در كربلا آنچنان ازدحام ميشود كه در مسيحيت هرگز چنين اجتماعي سابقه نداشته است. در شهر كربلا هم علما و مراجع شيعه به ترويج مباني دين اسلام، اشتغال دارند. مدارس آنجا نيز مملو از طلاب علوم ديني است. كربلا و نجف، در حقيقت مكمل يكديگرند. نهرهاي فرات و دجله كه دو رودخانه بزرگ عراق هستند و از كوههايي در تركيه سرچشمه ميگيرند، سرزمين حاصلخيز بينالنهرين را مستعد انواع كشت و زرع ميسازند و مردم آنجا از رفاه بهرهمندند.
هنگام بازگشت به لندن، به وزارت مستعمرات پيشنهاد كردم تا مصب دجله و فرات را براي مطيع ساختن حكومت عراق، تغيير دهد تا در مواقع فتنه و شورش مسير اين رودخانه را تغيير دهند و مردم ناگزير، به هدفهاي استعماري انگليس تسليم شوند.
من، در كسوت يك بازرگان از مردم بربر، به نجف رفتم. در اين شهر با علماي شيعه آشنا شدم، و مراوده با آنان را توسعه دادم. در مجالس درس و مباحثه حاضر ميشدم، و چه بسيار كه فضاي آن محافل، مرا در خود ميگرفت و از آن مهمتر، در غالب آن حوزهها، صفاي دل و پاكي ضمير حكومت ميكرد. عالمان شيعه را بسيار پاكدامن و پرهيزكار يافتم، اما متأسفانه روح تجددخواهي و هماهنگي با تحولات زمان در آنها مشهود نبود و تحولات عالم، هيچ تغييري در افكارشان پديد نياورده بود.
1. علما و مراجع نجف شديداً با سلطة عثمانيها مخالفت ميورزيدند؛ نه بدان سبب كه آنان شيعه بودند و عثمانيها سني، بلكه به خاطر ناراحتي از تسلط ستمگرانة حكام عثماني، و به اميد دست يافتن به آزادي. با اينهمه، انديشه و هدف روشني براي رهايي جستن از بندهاي اسارت نداشتند.
2. آنان تمام اوقات خود را صرف درس و بحث در علوم ديني ميكردند، و مانند كشيشهاي قرون وسطي به دانشهاي جديد چندان علاقهاي نداشتند، و اگر چيزي ميدانستند به ميزان كمي بود كه سودي در بر نداشت.
3. آنان كوچكترين اطلاعي از جريانهاي سياسي جهان نداشتند و اصولاً انديشه در اينگونه مسائل را عبث و بيهوده ميپنداشتند.
من با خود ميگفتم: چه تيرهروزند اينان! جهان بيدار شده است، ولي اينان هنوز از خواب سنگين خود بيدار نشدهاند؛ باشد كه به زودي سيل بنيانكني آنان را از خواب نوشين بيدار كند. من با بعضي از علما، در باب لزوم جنبشي عليه خلافت عثماني مذاكراتي كردم. اما هيچگونه واكنشي از خود، نشان نميدادند، و مثل اينكه اصولاً گوش شنوايي براي شنيدن اين مسايل ندارند. بعضي مرا به باد ريشخند ميگرفتند و سخنم را تعبير بدان ميكردند كه ميخواهم اوضاع جهان را دگرگون سازم و نظم عالم را بر هم زنم. اين علما به خلافت، چون امري محتوم و مقدر، مينگريستند. و بر اين باور بودند كه هيچ اقدامي عليه آل عثمان نبايد كرد، مگر پس از ظهور «مهدي موعود(ع)» كه به پندار شيعه دوازدهمين امام است و به سال 255، در كودكي ناپديد شده و همچنان زنده است، و در آخرالزمان ظهور ميكند، و دنيا را پس از آنكه از ستم و فساد پر شده، پر از عدل و داد خواهد كرد.
من از اينكه گروهي از برگزيدگان و انديشمندان اسلام، به چنين پندار بيهودهاي دل بستهاند، متحير بودم. عيناً مانند عقيدهاي كه مسيحيان قشري به بازگشت مسيح، براي برقراري عدالت، در جهان دارند. به يكي از علما گفتم: «آيا عقيده نداريد كه بايد از هماكنون، عليه بيدادگري مبارزه كرد و عدالت را در جهان برقرار ساخت. همچنانكه پيامبر اكرم(ص)، با ستمگران مبارزه ميكرد؟» گفت: «پيامبر را خداوند مأمور كرده بود، و از اين رو، توانايي چنين كاري را در خود ميديد». گفتم: «مگر در قرآن نميخوانيم: اگر خدا را ياري كنيد، ياريتان خواهد كرد.شما نيز از سوي خدا مأموريد كه با شمشير عليه ستمگران قيام كنيد، و مردم را بر ضد آنان بشورانيد». سرانجام گفت: «گويا شما مردي تجارت پيشهايد، ورود در اين موضوعات مستلزم دانستن علومي است كه فهم شما بدان قد نميدهد».
باري به نجف برگرديم و از مرقد اميرمؤمنان سخن گوييم. آرامگاهي باشكوه و عظمت است، و مزين به انواع تزئينات زيبا، و حرمي با تالارهاي مجلل، و گنبدي بزرگ از طلاي ناب، با دو منارة بلند از طلا. شيعيان همه روزه، گروه گروه، به زيارت مرقد علي ميشتابند، و در نماز جماعت آنجا شركت ميكنند. با اشتياق و از سر ارادت و اخلاص ضريح مبارك را ميبوسند و در آستانة درهاي ورودي بر زمين ميافتند، و با احترام بر درگاه آن بوسه ميزنند. سپس بر امام درود ميفرستند و اذن دخول ميخواهند و ضريح مطهر را ميبوسند. در اطراف حرم، صحن بزرگي است با حجرات بسيار كه اقامتگاه علماي دين و زائران مشهد علوي است.
در شهر كربلا، دو آرامگاه مشهور وجود دارد كه هر دو با اندك تفاوتي، به شيوه و سبك آرامگاه حضرت علي(ع) در نجف ساخته شدهاند. نخست حرم حسين(ع) و دوم حرم حضرت عباس برادرش، كه هر دو در كربلا شهيد شدند. زائران كربلا نيز مانند نجف، همه روزه در حرم مطهر ازدحام ميكنند، و به زيارت ميپردازند. منظرة كربلا بر روي هم، زيباتر از نجف است. اطراف آن را باغهاي سبز و خرم احاطه كرده و رودخانههايي از درون اين باغها ميگذرند.
هرچند، براي ما ويراني اين شهرها و آشفتگي اوضاع آن سبب اميدواري بود، با اينهمه، مشاهده وضع عمومي و زندگي نامطلوب مردم، حكايت از آن ميكرد كه حاكمان عثماني چه جناياتي در اين شهرها مرتكب شدهاند، اينان مردماني لجامگسيخته، آزمند و نادان بودند، كه هر كاري ميخواستند با بيپروايي ميكردند. مثل اينكه مردم عراق، بنده و بردة ايشانند. جامعه به طور كلي از حكومت سخت ناخشنود بود، و همانطور كه اشاره كرديم، پيروان تشيع، با آنكه آزادي و عدالت را از دست رفته ميديدند، ستم حكام را تحمل ميكردند و از خود واكنشي نشان نميدادند اهل سنت هم از تسلط استاندار ترك بر تمام شئون سرزمين خود، سخت ناخشنود بودند. مخصوصاً كه خون اشرافيت عرب در رگهايشان جريان داشت و عدهاي كه سادات وابسته به خاندان پيامبر بودند، خود را براي تصدي حكومت شايستهتر از استاندار عثماني ميدانستند.
شهرها به كلي ويران بود، و مردم در كثافت و گرد و خاك ميلوليدند. بر سراسر راههاي مملكت نا امني حكومت ميكرد، و گروههايي از راهزنان، در انتظار كاروانها بودند تا اگر سواران دولتي آنها را همراهي نكنند، به تاراج و غارت كاروان مشغول شوند. از اين رو، كاروانهاي بزرگ، تنها زماني ميتوانستند به سوي مقصد رهسپار شوند كه افراد مسلح از جانب حكومت، به حمايت آنان مأمور شوند.
از سوي ديگر، يك حالت درگيري و نزاع دائمي بين عشاير آن منطقه، به شدت جريان داشت. روزي نبود كه افراد عشيرهاي به غارت و چپاول اموال عشيرة ديگر نپردازند، و چند نفر در اين ميان كشته نشوند. ناداني و بيخبري به صورت وحشتانگيزي سراسر عراق را در خود گرفته بود، و اين اوضاع تأسفبار دوران استيلاي كليساي قرون وسطي را بر شهرهاي اروپا به خاطر ميآورد. جز طبقة علماي دين كه در نجف و كربلا مقيم بودند، و تعداد كمي از طلاب، يا كساني كه با علما نوعي رابطه و پيوستگي داشتند، از هر هزار نفر، يك نفر پيدا نميشد كه خواندن و نوشتن بداند و تقريباً همه بيسواد بودند. اقتصاد عقبمانده، عامل بيماري، فقر، بيسوادي و بدبختيهاي شديد مردم متوسط بود. شيرازة امور از همگسيخته و هرج و مرج همه جا را فراگرفته بود. مردم و حكومت به يكديگر سوءظن داشتند، و با چشم دشمني به هم نگاه ميكردند. از اين جهت هيچگونه همكاري و تفاهمي وجود نداشت. علماي دين چنان سرگرم مسائل الهي بودند كه زندگي اين دنيا را به كلي از ياد برده بودند.
بيابانها غالباً خشك و لميزرع بود. دو رودخانه دجله و فرات، بي آنكه به مصرف آبياري كشتزارها برسد، همچون مهماني از وسط اراضي تشنه به سرعت ميگذشتند و در دريا فرو ميرفتند. اين اوضاع آشفته و اين فساد و هرج و مرج، نميتوانست قابل دوام باشد و يقيناً تحولي را به دنبال داشت. كوتاه سخن آنكه، چهار ماه در كربلا و نجف ماندم، در شهر اخير به بيماري سختي مبتلا شدم تا بدانجا كه از بازگشت سلامت خود نوميد گرديدم. سه هفته بيماريم به طول انجاميد، ناگزير به پزشكي در آن شهر مراجعه كردم. او داروهايي تجويز كرد كه پس از مصرف آنها، تدريجاً سلامت خود را به دست آوردم. آن سال، تابستان گرمايي توانفرسا همهجا را فراگرفته بود، و من در مدت بيماري در سرداب زيرزميني كه بالنسبه هواي خنك داشت به سر ميبردم. صاحبخانه من در آن مدت، با پول كمي كه به او ميدادم در تهية غذا و دواي من اهتمام داشت. او بر اين عقيده بود كه خدمتگزاري زائران علي(ع) سبب نزديكي به خدا ميشود. در روزهاي اول بيماري، غذايم سوپ ساده مرغ بود، ولي بعداً با اجازة طبيب از گوشت آن و برنج هم استفاده ميكردم. پس از بهبودي نسبي عازم بغداد شدم،واز آنجا گزارش مفصلي از مشاهدات خود و رويدادهاي كربلا، نجف، حله، بغداد، تقريباً صد صفحه، براي وزارت مستعمرات نوشتم، و نامه را به نمايندة وزارت مستعمرات در بغداد تسليم كردم تا به لندن ارسال دارد و در انتظار دستورات جديد مبني بر اقامت بيشتر در عراق، يا عزيمت به لندن، در بغداد ماندم.
ناگفته نگذارم كه اشتياق فراوانم به مراجعت لندن، زايدالوصف بود، زيرا زمان سفرم طولاني شده، علاقه به شهر و ديار و خانوادهام فزوني يافته بود. مخصوصاً اشتياق ديدن «راسپوتين» ـ پسرم ـ كه اندكي پس از سفرم به عراق، به جهان آمده بود، مرا ناشكيبا ميداشت. اين بود كه از وزارتخانه خواسته بودم، دست كم، براي مدت كوتاهي اجازه دهد تا به لندن مراجعت كنم، و ضمن تقديم گزارش حضوري، مدتي را به رفع خستگي و استراحت بپردازم، زيرا اقامت در عراق، سه سال به طول انجاميده بود. نمايندة وزارت مستعمرات در بغداد، اصرار داشت به او مراجعه نكنم، زيرا سبب سوءظن مردم ميشد. ناگزير، اتاقي در يكي از كاروانسراهاي مشرف به دجله، اجاره كردم تا سوءتفاهمي روي ندهد. نمايندة مستعمرات گفته بود، همين كه جوابي از لندن برسد مرا در جريان خواهد گذاشت.
در روزهاي اقامتم در بغداد، تفاوت چشمگيري كه وضعيت عمومي اين شهر، با پايتخت حكومت عثماني «قسطنطنيه» داشت، عجيب بود و حكايت از آن ميكرد كه عثمانيها در خراب و كثيف نگه داشتن شهرهاي عراق، به علت دشمني و سوء ظن نسبت به اعراب، تا چه اندازه، اصرار ورزيدهاند.
چند ماه بعد، كه از بصره به كربلا و نجف، عزيمت كردم، از بابت «شيخ محمد عبدالوهاب»، سخت نگران بودم. چندان به ثبات و پابرجايي او در راه و روشي كه برايش تعيين كرده بودم، اعتماد و اطمينان نداشتم. تلون بر مزاجش شديداً حاكم بود. علاوه بر آن زود به زود از جا در ميرفت و عصباني ميشد. با توجه به خصوصيات او بيم آن داشتم كه هرچه را تاكنون كردهام بينتيجه سازد و آرزوهايي كه براي او در سر پروردانده بودم بر باد دهد. روزي كه عازم بصره بودم، او اصرار داشت، به تركيه مسافرت كند و خبرهايي از آن شهر به دست آورد. به شدت او را از اين سفر بازداشتم و به او گفتم، از آن ميترسم كه در تركيه، حرفهايي بزني كه موجب تكفير و الحاد تو گردد و سرانجام خونت را بريزند. اما واقعيت اين بود كه نميخواستم با بعضي عالمان اهل سنت، ديدار و گفتوگويي داشته باشد، چه ممكن بود آنان با منطق محكم خود او را دوباره، به سنيگري بازگردانند و طرحهايم نقش برآب گردد. وقتي ديدم شيخ در خروج از بصره، پافشاري ميكند، به ناچار او را به مسافرت ايران و ديداري از شيراز و اصفهان برانگيختم. ناگفته نبايد گذاشت كه اهالي آن دو شهر، شيعي مذهب بودند و بعيد به نظر ميرسيد كه عقايدشان در شيخ اثر گذارد، از اين بابت، كاملاً مطمئن بودم، زيرا شيخ را ميشناختم.
در حين خداحافظي از او پرسيدم: «آيا تو به تقيه اعتقاد داري؟» گفت: « البته، چون يكي از صحابه پيامبر(ص) ـ ظاهراً مقداد ـ ، در رويارويي با مشكران قريش كه پدر و مادرش را كشته بودند، از بيم جان به «شرك» تظاهر ميكرد، و پيامبر(ص) به اين روش مقداد، اشاره فرموده است.»به او گفتم: «از اين قرار بر تو واجب است كه در ايران تقيه را فراموش نكني و خود را شيعه خالص جلوه دهي، تا مگر بدينوسيله از تعرض در امان باشي و به مصاحبت علماي آنجا نايل شوي، و توفيق مطالعه در آداب و رسوم ايرانيها را حاصل كني، زيرا وقوف به آن، در آينده، سود بسيار به تو خواهد رساند و تو را در هدفهايت موفق خواهد ساخت.»
پس از اين گفتوگو، مبلغي پول از بابت «زكات»، در اختيار او گذاشتم، زكات نوعي ماليات اسلامي است كه از توانگران ميگيرند و در اموري كه به مصلحت عموم امت است صرف ميكنند. ضمناً چون احتياج داشت، اسبي خريدم و به او سرراهي داده و از او جدا شدم. از آن زمان تا امروز، از او خبري ندارم و نميدانم چه بر سرش آمده است، نگراني و اضطرابم از آن بابت بود كه در آستانة خروج از بصره، با هم قرار گذاشته بوديم كه هر دو به بصره بازگرديم و اگر يكي از ما هنوز بازنگشته بود، گزارش احوال خود را بنويسد و به «عبدالرضا» بسپارد، تا آن ديگري بعداً باخبر شود. و تاكنون هيچ خبري از او نرسيده بود.
پينوشتها: 1. G. Belcoude 2. H. fanse 3. در باب امامت علي(ع) و حسنين و ساير ائمه و احاديثي كه از پيامبر اكرم نقل شده رجوع فرماييد به كتاب توحيد شيخ صدوق. (مترجم) 4. شك نويسندة انگليسي بيمورد است زيرا احاديث متعدد در اشاره به امامت اولاد حسين(ع) و اخبار به غيبت امام عصر(ع) در دست است رجوع فرماييد به توحيد صدوق، منتهيالآمال قمي و غيره. (مترجم) 5. اينگونه اظهارنظر از يك جاسوس انگليسي خلاف انتظار نيست مخصوصاً كه براي سركوبي و نابودي مسلمين مأمور شده باشد. (مترجم) 6. چگونه كسي كه مدعي قرائت قرآن است به آيه شريفهاي كه حضرت عيسي(ع) بنياسرائيل را به بعثت پيامبر اسلام(ص) نويد ميدهد توجه نكرده است. «و مبشراً برسول يأتي من بعدي اسمه احمد.» سوره صف (61) ، آيه 6. (مترجم) منبع:خاطرات مستر همفر
|